--گیر افتادهام وسط جهادی! سخت است اینجا؛ خنده هم ندارد آنطور که گمان میکردم؛ یعنی دارد؛ ولی خستگی امانم نمیدهد. تا میرسم به کمپ میفتم روی زمین؛ یک پتو میپیچم دور خودم و پتوی بغل دستی را هم زیر سرم؛ خوابم میرود؛ الحق که جنازهام. خیلی هنر خرج کنم دوش میگیرم قبل از خواب. هه! گفتم دوش؛ مرد حسابی یک حمام درست حسابی گیرنمیاورم اینجا…
گیر افتادهام وسط جهادی! علیرضا را فرستادهاند یک روستا؛ من را یک جای دیگر. شبها فقط هم را میبینیم. من بدبخت دلم خوش بود با رفیق فابم میروم سفر… کوفتم شد.
گیر افتادهام وسط جهادی! اصلاً معلوم هست چه میکنیم!؟ بابا یک حسابی یک کتابی. منِ قلم به دست تهرانی باید راه بیفتم هلک هلک بیایم این سر مملکت زیر آفتاب ۵۵ درجه ای بشوم کارگرِ بیل به دست کرمانی که چی!؟ اینجا مسئول ندارد؟ فرماندار ندارد؟ بخشدار ندارد؟ اصلاً همین تهران خودمان کلی محروم دارد؛ اینها حرف توی کلهشان نمیرود که…
گیر افتادهام وسط جهادی! آدم کارگر ساده هم بگیرد باید غذای درست حسابی بش بدهد! دیشب خواب دیدم یک سیب زمینی بزرگ افتاده دنبالم که بیا من را بخور! شبیه سیب زمینی شدیم عمو جان. این هم از وضع تغذیهمان…
خواستم بگویم جان مادرت! اول بفهم و بعد برو جهادی که عاقبتت این نشود. من دیدهام که میگویم ها. اول مطمئن شو که تصورت از جهادی همان چیزیست که واقعا هست! اول مطمئن شو که بار سفرت را به هوای چه چیزی بستهای و در پی رفع کدام نیازت عازم میشوی. فضای خاص و معنوی جهادی ممکن است برای تو نه معنوی باشد و نه خاص! شنیدهام که یک نفر وسط مسجد نشسته بود به شراب خوردن؛ استغفرالله. حالا تو میتوانی بگویی مسجد خانه خدا نیست؟ نه که نمیتوانی! حرفم اینجاست که شاید جهادی زورش به تو نرسید؛ از بس که قوی شدهای…